می خوام همیشه عاشق بمانم چون عشق یعنی ......

عشق یعنی ......


در من چه کیست که  می داند؟کیست که عاشق است؟چه کسی در جستجوست مدام؟چه کسی در من بی قرار توست؟چه می کنی با من؟دیدنت چه به روز من آورد،می دانی؟من می میرم ،به راحتی می میرم.تنها هنر تو کشتن من است و من برای این مردن چه دست و پاها که نزدم.کجا بودی قاتل زیبای من، دژهوشربای من تو کجا بودی،اگر بدانی که چه بادیه هائی را به شوق دیدارت قدم زدم.

چه می دانی معشوق کیست.هنرش چیست.معشوق مرگی زیباست.هنر معشوق کشتن عاشق است.کشتن عاشقی که به دروغ لاف بودن می زد.عاشق وقتی معشوق را می بیند.دچار سکته می شود.برای یک لحظه ناتمام شوکی عجیب تمام بودنش را می لرزاند.برای لحظه ای که کسی نمی داند چقدر طول می کشد.برق زندگی عاشق قطع می شود.جستجو پایان می گیرد.عاشق قدم به وای نیستی می گذارد.معشوق عاشق را با بعد دیگری از بودن آشنا می کند.عاشق به واسطه معشوق به دیگر سو سفر می کند.و این است که عاشق دیوانه می شود.شیدا می شود.همه دانش دنیا،همه داشته های دنیا برای عاشق به تار موئی از معشوق برابر نمی شود.جان دادن برای عاشق از آب خوردن راحت تر می شود.به اشاره ای از معشوق ،عاشق بی قرار می شود.دست می افشاند پای می کوبد.عاشق در معشوق حیاتی دیده است که عاقل را از آن خبری نیست.عاقل فقط پوست می بیند و عاشق جان.

معشوق مامور است تا عاشق را به وادی جان ببرد.بعید نیست که معشوق از هنر خود آگاه نباشد.این جان عاشق است که معشوق می تراشد.

اینهمه سرگشتگی برای رسیدن به دولت عشق است.برای رسیدن به وادی جان .

به بزم عشق بیا،خودت را مستعد عشق کن.تا صبا مبتلایت کند.در کوی عشق سخن از من نیست.آنجا همه اوست.معشوق سلطان اول و آخر است.جان به نگاهی بباز.تا معنای زندگی ببینی.

عاشق نمی تواند جنایت کند.عاشق نمی تواند دروغ بگوید.عاشق منی ندارد.هر چه عاشق تر شوی.خالص تر می شوی.پاکباز تر.بی من تر.به عشق مبتلا تر.

عاشقی هنر خود ندیدن است.همه او دیدن.همه او شدن.عاشق بی اختیار خود را قربانی معشوق می کند.نگاه معشوق بادیست که شعله حقیر خودخواهی عاشق را می کشد.عاشق بنده ایست.

اه قیل و قال بگذار.قیل و قال یعنی معشوق نیست.یعنی عشق نیست.یعنی عاشق به دریوزه افتاده.معنا فرض است برای عاشق.توصیف حال یعنی چه.عاشق چه خبر از خود دارد.که توصیف کند.توصیف یعنی لاف بیهوده.

عاشق بی رخ معشوق ، اسپند می شود بر آتش . دل به توصیف می بندد.وصف معشوق می کند در فراق.در وصال کی مجال حرف دارد.در وصال عاشقی نیست خود.خود همه معشوق است .

برای دوست و دشمن عاشقی طلب کن ،چه عاشقی چنان درد و لذتی دارد که سخت ترین دوست و دشمن را سزاست.

زندگی بی عشق بطالت است تمام.دویدنی بی حاصل.حسرتی مدام.

عشق تو را به جشنی می برد،کی شناسی تو دست از پای خود از هم،آنجا همه اوست.تو به تمامی اومی شوی، بودنی در نبودن.نبودنی در بودن.طرفه معجونیست عشق بی توصیف

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد